پیک داستان



رمان #خیالت_رفتنی_نیست

       قسمت اول را بخوان 
https://t.me/peyk_dastan/14991

قسمت  64
- ببین لیلی تو خودت هم الان شرایط روحی خوبی نداری. این قضیه ی طلاق و حضانت نفس، حرفای اون روز که خودم هم نمی دونم چیا بهت گفتند و کلی اتفاق دیگه که باعث شده اوضاع روحیت به هم بریزه. یه مدت دیگه هم معلوم نیست چی پیش بیاد و کلی اتفاق انتظارت رو می کشه. می دونم چه قدر اعصابت داغونه ولی یه کم صبور باش. قوی و محکم. 
هم به خاطر خودت، هم به خاطر بچه ات. چه حضانتش رو به تو بدن و چه به پدرش، در کل آسیب زیادی می بینه. پس تو باید محکم پشتش وایستی. در مقابل این مشکلات مقاوم باشی و کمر خم نکنی.
هم این که اینا رو به نفس هم یاد بدی. با گریه هیچی درست نمیشه. به خدا توکل کن و همه چی رو به خودش بسپار؛ منم هر کاری از دستم بر بیاد، انجام میدم.
الانم برو خونه؛ مامان و بابات نگران میشن، بچه ات هم بهونه ات رو می گیره.
باز هم با آن صدای آرامش بخشش و آن حرف هایش، آرامش را به قلبم تزریق کرد.
هنوز هم با آن نگاه همیشه آرام و مهربانش و حرف های زیبایش، می توانست آرامش را به من هدیه دهد.
خواستم حرفی بزنم که همان دوستش، مجید، وارد اتاق شد و به سمت حامد آمد.
- بهتری؟
سری تکان داد و به من اشاره ای کرد.
- ایشون رو راهنمایی می کنی بیرون و براش یه آژانس می گیری. خب؟
لبخندی زد و گفت: چشم داداش.
سریع گفتم: نه ممنون مزاحم شما نمیشم.
-خواهش می کنم. مراحمین. بفرمایید.
از حامد خداحافظی کردم و همراه با مجید از اتاقش خارج شدیم.

هم قدم با یک دیگر از راهروی طولانی و باریک در حال عبور بودیم.
- حامد تا کی باید بمونه؟
- تا فردا چون این جا موندنش هم فایده ای نداره. خودش هم طاقت نمیاره همش اینجا باشه. امشب هم برای این که نکنه حالش بد شه گفتم بمونه وگرنه نیازی نبود. 
ناگهان فکری از سرم عبور کرد. سؤالی برایم پیش آمد که آیا من می توانم کلیه ام را به حامد اهدا کنم یا نه؟
وارد حیاط که شدیم، مجید به سمت یکی از تاکسی ها که جلوی در پارک شده بودند، رفت که صدایش کردم.
- آقای دکتر؟
به سمتم برگشت.
- بله؟
- گروه خونی حامد چیه؟ فکر کنم O بود. درسته؟
سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد.
- بله درسته و این گروه خونی کمیابه.
سکوت کرده و غرق در فکر بودم که پرسید: چه طور؟
- گروه خونی منم همینه. یعنی من می تونم.
اجازه ی تمام شدن حرفم را نداد و با اخمی گفت: می دونید که حامد نمی ذاره.
از کجا می دانست؟ یعنی حامد از من برایش گفته بود؟ مرا می شناخت؟
نگاهی به اخم های غلیظ پیشانی اش کردم.
- شما منو می شناسید؟
سری تکان داد و نفسی کشید.
- بله. می شناسم و اینم می دونم که حامد محاله که اجازه بده حتی اگه به قیمت از دست دادن جونش باشه.
دهان باز کردم که حرفی بزنم که به تاکسی ای اشاره کرد و گفت: بفرمایید سوار شین.
- آقای دکتر.
با تحکم گفت: خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید.
در مقابل لحن پر تحکمش ناچار شدم که سکوت کنم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.
سرم را به شیشه چسباندم و به سیاهی شب خیره بودم. من که می توانستم برای حامد این کار را انجام بدهم پس چرا همین کمک را هم از او دریغ کنم اما مجید هم راست می گفت؛ مطمئن بودم که حامد سرسختانه مخالفت خواهد کرد.
جلوی در خانه که رسیدم، پول آژانس را حساب کرده و پیاده شدم. کلید را از کیفم درآوردم و در را باز کردم.
بی حال و حوصله و همین طور نگران بودم. امیدوار بودم که حالش خوب شود.
بابا با دیدنم اخمی کرد و گفت: کجا بودی؟
آن قدر بی حال بودم که مادر به طرفم آمد و دست یخ زده ام را در دست گرفت.
- خوبی لیلی جان؟ چرا این قدر رنگت پریده؟ کجا بودی؟
توان حرف زدن و یادآوری اتفاقات امروز را نداشتم.
- بعدا بهتون میگم. الان واقعا حالم خوب نیست. نفس خوابه؟
نگاه مادر هم چنان نگران بود. حال این نگرانی های همیشگی و مادرانه اش را درک می کردم. خودم مادر بودم. طاقت این که  خار به پای فرزندم برود را نداشتم؛ همیشه و همیشه نگران او بودم. البته نفس فعلا کوچک بود و با بزرگ تر شدنش دغدغه های فکری ام هم بیشتر می شود.

نویسنده : فاطمه

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

https://peyk-dastan.blog.ir

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان خیالت رفتنی نیست ❤️
https://telegram.me/buy_roman


قسمت اول را بخوان
قسمت 91
از اینکه متوجه نگرانی ام شده بود خجالت کشیدم و دیگر حرفی نزدم و از پنجره به بیرون خیره شدم ولی سنگینی نگاهش را تا سبزشدن چراغ راهنما حس می‌کردم. با راه انداختن ماشین دست برد و پخش سیستم را زد؛ صدای زنده یاد ناصر عبداللهی در فضای کوچک ماشین پیچید و از ذهنم گذشت که اتابک هم از طرفداران پروپاقرص او بود سرم را تکان دادم و نفسم را فوت کردم تا از فکرش بیرون بیایم؛ میان این همه تشویش فقط مرور خاطراتم با او را کم داشتم!
از شهر که خارج شدیم کلافه رو به فرهان کردم.
- فرهاد میشه برگردیم!؟ به خدا از فردا همه ی فامیل دونه به دونه میان خونه مون به بهانه ی عیادت من تا سر از ماجرای امشب درارن بعد اگه من نباشم خیلی بد میشه برام حرف در میارن.
گذرا نگاهم کرد و باز به جاده چشم‌ دوخت. با یک دستش فرمان را کنترل می‌کرد، دست دیگرش را پشت سر من روی صندلی ام قرارداد.
- دختر خوب یه کم به فکر خودت باش. چند سال دیگه می خوای برای مردم زندگی کنی؟ من اگه الان برت‌گردونم خونه سوشا میاد غوغا میکنه بعد من نمی تونم تحمل کنم یهو می زنم گردنش رو می شکنم. این خوبه الان؟ راضی هستی من حرفی ندارم برگردیم. اتفاقا بدم نمیاد شخصا گوشمالیش بدم!
درمانده و معترض اسمش را صدا زدم: فرهان!
تک خنده ای زد، دستش را از پشت صندلی ام برداشت و دنده را جابجا کرد و با مکث جواب داد: جان فرهان؟
- آخه فقط هم این نیست که، تو. چه جوری بگم. من و تو.
میان حرفم آمد.
-می دونم چی می خوای بگی من یه غریبه ام و با هم.
بی اراده میان حرفش پریدم: غریبه نیستی ولی خب
خودش فهمید منظورم را، ادامه ندادم که با لحنی آرامش بخش توضیح داد: نگران چیزی نباش. سعید در جریانه که داریم میریم شمال، آدرس ویلا رو هم داره. سینا و رویا هم دنبالمون میان شمال. خیالم از جات راحت بشه باید برگردم تهران.
کمی خیالم آسوده شد.
شرم زده گفتم: شرمنده از کار و زندگی افتادی به خاطر من!
گوشه ی لبش به لبخندی شیطنت آمیز بالا رفت.
- کار که بیکارم فعلا تا کارخونه راه بیفته، زندگیمم که تویی
پس شرمندگی برای چیه!
بی اراده لبخند به لبم نشست از سنگ هم نبودم که این همه محبت و از خود گذشتگی را ببینم و دلم نلرزد!
برای پرت کردن حواس دلِ لرزیده ام نگاهی به پشت سرمان کردم.
-گممون کردن.
چشمکی زد.
- فرهان رو دست کم گرفتی!
خنده ام گرفت.
- نه!
چشمک جذابش را تکرار کرد.
- آفرین دختر خوب.

نویسنده : زهرا بیگدلی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تو فراموش و تو یادی (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 157
لجبازی می کنم. و با صدایی بلند می توپم:
-هیس! ساکت شو. اگه ادامه بدی بلند می شم میرم بیرون.
شاید الهه مرا اینگونه پرورش داده بود که هر خطایی کوچکی که هانیه می کرد برایم عذاب آور بود.
پتو را روی سرش می کشد و با صدایی خفه شده زیر پتو می گوید:
-برو گورتو گم کن.
چشمانم کاسه ی خون می شود
-هانیه خفه می شی یا خودم خفت کنم؟
بلند می شوم و به سمت پذیرایی می روم. خسته روی تخت ولو می شوم و عصبانیتم را با کوفتن مشتم بر روی میز فروکش می کنم. اینروزها عصبانیتم قابل کنترل نبود، بعد از رفتن الهه، حال و روز خوشی نداشتم. بدهکاری هایم از طرف دیگر حالم را خرابتر کرده بود ولی هانیه بدون اینکه درکم کند. آرامم سازد نمک روی زخم من می پاشید.چشمانم را می بندم تا بتوانم در خواب آرام باشم. کاش امشب خوابش را ببینم.
کاش در خواب آغوشش را لمس کنم، ببوسمش، و عطر نفسش را نفس بکشم.

هانیه.
بعد از شب بخیر گفتن، پیامک را ارسال می کنم. و اشک هایم را پاک می کنم. از شهریار نفرت داشتم. اینکه می خواست مرا در چهارچوب علایق و سلایقش، خودش نگه ان دارد از شهریار متتفر بودم که به راحتی، مرا زیر تازیانه های جملات خشن بارش له کرده بود. از شهریار متنفر بودم به خاطر اینکه چند روزی بود که رنگ عوض کرده بود اخلاقش فرق کرده بود. رفتارش مشکوک بود و این باعث می شد هر روز به حامد دل ببندم. حامدی که مثل من فکر می کرد. زندگی می کرد. حتی لباس پوشیدنش، حرف زدنش، هم رنگ من بود. بعد از شب بخیر گفتن به حامد پیامکی را برایش ارسال می کنم.
حامد فردا کافی شاپ همیشگی می بینمت

بعد از ارسال پیام، بلند می شوم و به سمت کمد دیواری می روم. می خواستم سند خانه را از درون کمد شهریار خارج کنم. با اینکه خانه به نام من بود ولی با اینکار خیالم راحتر می شد. شهریار در همه صنفی دوست و آشنا داشت و به راحتی می توانست خانه ام را از چنگم در بیاورد. در کمد را باز می کنم و صندوقچه قدیمی یادگار مادر شهریار را جلو می کشم. در صندوقچه مثل همیشه قفل بود و کلیدش درون کیفش بود پشیمان می شوم و باز به سمت تخت بر می گردم. دوست نداشتم با ایجاد سر و صدا و روشن کردن لامپ اتاق او را مشکوک کنم. پتو را روی تنم می گسترانم و چشم هایم را می بندم.

مثل هر روز صبح پرستار، با آمدنش، خیالم راحت می کند به سمت اتاق خواب بر می گردم و تا موقع قرار با حامد، می خوابم.
چشم که می گشایم ساعت را نگاه می اندازم تا قرارمان فرصتی زیادی باقی نمانده بود. بلند می شوم و آرایش غلیظی به چهره ام مینشانم. از همان آرایش هایی که اگر شهریار می دید، مجبورم می کرد پاک کنم. خنده ای می زنم. لجباریم را بیشتر می کنم و آزادانه عمل می کنم. شلوار لی جذب به تن می کنم مانتویی جلو باز سفید رنگ، تن می کنم و شالی بر روی سرم می گذارم و بی پروا می روم. به دنبال اینکه خودم باشم می روم. به دنبال اینکه آزاد می شوم می روم. نگاهی به الهه می اندازم و می گویم:
-مواظب آرسام باش. اگه شهریار تماس گرفت بگو رفته استخر

نویسنده : زینب رضایی

ادامه دارد.

خواندن پارت های رمان از طریق وبسایت بدون فیلتر

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان در حوالی تو (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 62
خورشید در پشت کوه در حال فرو رفتن بود و ترس بر من چیره شده بود. آسمان لایه لایه بود و هر لایه ای از آن یک رنگ بود، زرد، نارنجی،خاکستری، سفید و سیاه لحظه ای احساس کردم آسمان هم مثل من که فکر می کردم راهم را گم کرده ام شب و روز بودنش را گم کرده.
اصلا دلم نمی خواست آخرین انوارهای نورانی که نشانی از خورشید بود هم پشت کوه پنهان شوند و تاریکی همه جا را بگیرد.
چشم هایم را به جلو دوختم و با پایم محکم به پهلوهای اسب ضربه زدم تا زودتر برسم. به اطرافم نگاه نمی کردم تا ترس بر من غالب نشود.

وقتی مقبره کوچک امامزاده را میان تاریکی و روشنی هوا دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به در امامزاده رسیدم و به پیش پیرمرد متولی که لب حوض کوچکی که آب آن از چشمه ی کوه به پایین می ریخت و توسط یک جوی کوچک به حوضچه هدایت شده بود، نشسته بود، رفتم.
- سلام سید خسته نباشی.
سید در حالی که کلاه پشمی اش را از سر بر می داشت تا مسح سرش را بکشد جواب داد:
- سلام دخترم مانده نباشی.
- سید کربلایی کریم اینجاست؟
پیرمرد با تعجب به من نگاهی انداخت
- تو کی هستی؟
- من عروس اش هستم.
پیرمرد ابرویی بالا انداخت و به سمت امامزاده اشاره کرد
- پس چرا اینقدر دیر میاید؟ این پیرمرد که چشمش به جاده سفید شد.
لب حوض نشستم و مشت هایم را از آب زلال چشمه که عکس ماه در آن افتاده بود و آرام آرام میان حوضچه تکان می خورد پر کردم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب کارشکنی کردند.
پیرمرد که هنوز نمی دانست من تنها آمده ام اطراف را جستجو کرد و گفت:
- حالا با کی اومدی؟ پس مردت کو؟
- تنها اومدم.
دختر چطور جرات کردی تنها به جاده بیفتی؟!
از کنار حوض بلند شدم و جواب دادم:
- مجبور شدم کربلایی کجاست؟
داخل امامزاداه دل آشوب منتظره. از صبح تا حالا روی،یک تخته سنگ نشسته و به جاده چشم دوخته بود. دیگر نا امید شده بود که به داخل امامزاده رفت.
به سمت امامزاده رفتم، گالیش هایم را درآوردم و به داخل رفتم بوی گلاب یکباره به جانم نشست.
کربلایی مشغول نماز خواندن بود. به سمت مقبره کوچک امامزاده رفتم و مشغول زیارت دور مقبره شدم.
کربلایی نمازش را خواند و متوجه من شد او هم مثل سید چشم می گرداند تا کسی دیگر را ببیند.
- بابا جان تو اینجا چه می کنی؟ با نصیر آمدی؟
جلو رفتم و سلام دادم و نامه را به سمت کربلایی گرفتم و گفتم:
- نامه را مهرو موم کردم و آوردم!
- خدا خیرت دهد باباجان! پس نصیرکجاست؟
نفس عمیقی از سر آسودگی رساندن نامه کشیدم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب، جهانگیر و نصیر را از ده بیرون فرستادند، تا اگر نامه ای دادید به موقع به دستشون نرسه. برای همین هم من مجبور شدم که خودم راهی بشم تا نامه را به دستتون برسونم.
کربلایی اخمی کرد و ادامه داد:
- کار خطرناکی کردی!
کربلایی به سمت، سید رفت که تازه وارد امامزاده شده بود رفت و گفت:
- این دختر، عروسم است. امشب، به تو می سپارمش. فردا هم کسی را با او راهی کن تا او را به ده برساند.
پیرمرد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم کربلایی خیالت راحت باشه و الان هم
بهتره تا دیر نشده راه بیفتی که تا خوده صبح باید به جاده باشی.
کربلایی سوار اسبی که سید برای او تهیه کرده بود، شد و گفت:
باید تا صبح خودم را به مرکز عدلیه برسونم وقت تنگه و نمی تونم معطل کنم و اگرنه تمام زحماتمان بر باد می رود.
قبل از رفتن کربلایی سر اسب را به طرفم برگرداند و گفت از همان بچگی جسور و بی باک بودنت را دوست داشتم احسنت بر تو، دختر، باریک الله. کار بزرگی کردی باباجان
اگرچه تمام مدتی که به اینجا می آمدم از ترس به خود می لرزیدم، اما خوشحال بودم که توانسته بودم خودم را به خودم ثابت کنم که من ضعیف و ترسو نیستم و شاید جسور بودن و به مشکلات حمله ور شدنم از همان اتفاق شروع شد. اینکه به خودم ثابت کردم از پس هرکاری که می خواهم انجام دهم، بر می آیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 126
این را می گوید و به سمت بخش می رود. روی صندلی می نشینم و بعد از چک کردن پرونده ها به فکر فرو می روم. چقدر سخت بود که بپذیرم و باز شاغل بشوم. ولی اکنون به این نتیجه رسیده ام که من به بیمارها نیاز دارم نه آنها به من.
کار من مساوی است با ساختن خودم.
به اتاق بیمارها می روم و بعد از رسیدگی برای استراحت به اتاق بر می گردم.
روی تخت دراز می کشم.
در اتاق باز می شود و مژگان با عجله و اشتیاق وارد می شود.
ـ مژگان برو پایین مدیریت بیمارستان کارت داره.
نمی دانم چرا ترس بر جانم غلبه می کند.
ـ چیکارم داره؟
سرش را تکان می دهد و نفس ن می گوید:
ـ نمی دونم الان بهم گفتن که به تو بگم.
با همان رنگ پریده پله ها را پایین می روم.
به سمت مدیریت بیمارستان می روم با همان اضطراب و دلواپسی که داشتم. صدای مردی مرا میخکوب می کند و این شگفت زدگی حقم بود.
سرم را به عقب می چرخانم و محو صدایش می شوم. هنوز آرام بخش روح و روانم است.
ـ علی تو کی برگشتی؟
دهانم نیمه باز است سلول هایم به رقص و پای کوبی مشغول می شوند.
ـ دیروز برگشتم. درست وقتی که دیگه نمی تونستم اون روستا بمونم. درست همون موقع که دیگه دلم برای تهران و هوای آلوده و سازه هاش تنگ شده بود. درست همون موقعی که دیگه روح و روانم اونجا نبود برای اون منطقه پزشک فرستادن.
دهانم خشک است. گونه هایم داغ و خون در رگ هایم خروشان است.
ـ الان تو منو غافلگیر کردی یا کار مژگان.
شانه هایش را بالا می برد.
ـ من فقط به مژگان گفتم صدات بزنه تا ببینمت. با اینکه شمارتو داشتم ولی می خواستم بدون هیج واسطه ای صداتو بشنوم.
خنده ای می زنم.
ـ امان از دست مژگان بهم گفت که مدیریت بیمارستان کارم داره. ولی قبلش بهم گفت که خبر خوبی داره. اون می دونست برگشتی؟

ـ آره دو ساعتی هست بیمارستانم. مژگان خانم اولین کسی بود که منو دید. حتما می خواست بگه که من برگشتم. هر چند که خبر خوبی نبود.
چشمکی می زنم.
ـ اتفاقا خیلی خوشحال شدم. باورم نمی شد الان اینجا ببینمت.
چند قدمی نزدیکش می شوم. لبخندی بر روی لب می نشانم.
ـ دیگه بر نمی گردی اردبیل؟ اینجا می مونی؟
عینکش را از چشمانش دور می کند. و با اعتماد به نفس کامل می گوید.
ـ فعلا بیمارستان کار می کنم تا دوباره دلیلی واسه برگشت به اردبیل داشته باشم. فعلا آب و هوای اردبیل برام سنگینه. نمی دونم چرا این دود و آلودگی برام خوشاینده.
مکثی می کند.
ـ راستی ماهان خوبه؟ دادگاهتون چی شد؟
نفسم را از ته دل به بیرون پرت می کنم.
ـ دادگاه حق ماهان رو داد. حق منم داد. مادر کامران هم ارثی که از کامران بهش می رسید به ماهان بخشید. تو این شش ماه هم ماهی یک بار میاد تهران و نوه شو می بینه. خیلی دوسش داره علی خیلی دوسش داره.
ـ فردا ساعت ده صبح بیارش پارک ساعی تا ببینمش. هم با خودت حرف دارم هم دوست دارم پسرتو ببینم.
می خندم و دندان های صدفی ام نمایان می شود.
ـ باشه علی حتما حتما.
ـ بریم محوطه ی بیمارستان قدم بزنیم؟
سرم را تکان می دهم و باشه ایی می گویم.
به محوطه ی بیمارستان می رویم. هوا خنک پاییزی و دلچسب بود.
ـ هنوز داروهات مصرف می کنی؟
جا می خورم. چقدر حواسش جمع من است.ِ
ـ گاهی که دلتنگ کامران می شم. گاهی که حس خفگی می کنم آره می خورم.
می ایستد. سرش را به سمت من می چرخاند. قد متوسطی داشت و تفاوت قدی ما کم بود.
ـ دیگه نخور فریماه بندازشون دور. بهترین دارو برای تو باور زندگیتهِ اینکه باور کنی برای زندگی کردن خلق شدی نه عذاب کشیدن. مقصد همه ی ما مرگ هست باید زندگی را در حد لیاقتش ببینیم نه بیشتر.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.
@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 92
- باشه من اشتباه می کنم ولی بگو شقایق کجاست که در رو روی من و مادرت باز نکرد؟
دچار مخمصه شده بودم و راهی برای رهایی نمی دیدم.
- شقایق خونه است.
دست پشت صندلی ام گذاشت و خودش را کمی سمتم کشید و آرام زیر گوشم زمزمه کرد: هنوز هم نمی تونی به من دروغ بگی.
نفس کشیدن در هوایش را دوست داشتم و دم عمیقم نه از سر حرص بلکه خواسته ی قلبم بود.
- دروغ نگفتم بابا فقط خونه رو عوض کردم.
دستش را از پشتم برداشت و من احساس کردم یک قدم با دره ای عمیق فاصله دارم.
- پس عرفان همچین هم بی راه نمی گفته! چرا این قدر عجله ای و بی خبر؟
نام آن نارفیق که برده می شد اکسیژن جایش را به دی اکسید کربن داده و راه تنفسم بسته می گشت.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم.
- اومده بود در خونه؟
شیشه ی ماشین را کمی پایین داد، برخورد هوای سرد به صورتم دست یاری سمت ریه هایم دراز کرد و سد راه نفسم در هم شکست.
- آره، می گفت حتماً بلایی سر شقایق آوردی که پیداش نیست راستش ما هم ترسیدیم و رفتیم خونه تون ولی دست خالی برگشتیم.
کف دستم را روی فرمان کوبیدم و با خود عهد کردم عرفان را سر جایش بنشانم.
پی به بی قراریم برد که دست روی پایم نهاد.
- آروم باش پسر، چیزی نشده که؟
دیگر چه می خواست شود؟ کم مانده طبل رسوایی ام را در جهان بنوازد.
دست میان موهایم کشیدم.
- دیگه چی می خواست بشه پدر من؟ بیش تر از این که شما رو نسبت به من بی اعتماد کرده و باعث شده تا پشت در خونه مون برید؟
موهایم فریاد درد سر داده بودند ولی من برای آرام شدن راهی جز کشیدنشان نداشتم.
دستم را گرفت و مجبورم کرد سمتش برگردم.
- ما بهت بی اعتماد نیستیم پسر خوب، فقط رفته بودیم رفع دلتنگی کنیم که خب هنوز هم دیر نشده، سر راه مادرت رو سوار کن با هم بریم تا بهت ثابت شه.
آه کشیدم و پر گلایه معبودم را مخاطب قرار دادم و بیش خود زمزمه کردم:«خداوندا فرجه ای قائل شو قبل از آن که در امتحان های پی در پی ات مشروط شوم.»
مانده بودم چه بگویم و چگونه بهانه بتراشم که هم ناراحت نشوند، هم شکی به ذهنشان نفوذ نکند که آوای پدرم من را از دست معادلات چند مجهولی ام نجات داد.
- چرا معطلی؟ راه بیفت که مادرت حاضره.
بی میل استارت زدم و خود را به دست تقدیر سپردم.
تمام طول مسیر واکنش های ممکن مادر و پدرم را بالا و پایین کرده ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم.
پیاده شدم ودر پارکینگ را باز کردم و بی توجه به حرف هایشان ماشین را انتهای حیاط پارک نمودم.
خواستم از ماشین خارج شوم که صدای مادرم مانع شد.
- ماهان چرا هر چه قدر گفتم یه جا وایستا، نگه نداشتی یه شیرینی یا شکلات بگیریم؟
ذهنم آشفته و تارهای عصبی ام در هم تنیده بودند.
- خونه نخریدم که مادر من، نیازی به این چیزها نیست.
دلخور پیاده شدند و من بعد از چند نفس عمیق به جمع دونفره شان پیوستم و جلوتر از آنان سمت ساختمان راه افتادم.
مانده بودم به کدام طبقه باید راهنمایی شان کنم که صدای چاوجوان نگاهم را سمت پله ها کشید.
- سلام، خسته نباشی.
بلندی موهای خرمایی اش نگاهم را قفل زیبایی مجذوب کننده اش کرد و من برای چند ثانیه والدینم را از خاطر بردم ولی طولی نکشید که صدای پدرم نجات بخشم شد.
- پسرم مهمون دارید؟
قبل از آن که بتوانم واکنشی نشان دهم، چاوجوان از پله ها پایین آمد و به طرفشان رفت.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
هر دو متعجب با او خوش و بش کردند و نگاه سوالی شان را به من دوختند ولی من از بیان کلمات قاصر بودم.
صبر فرشته ی مهربانم سر آمد و پرسید: ماهان جان خانم رو معرفی نمی کنی؟ شقایق کجاست؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال



رزگرام بروزرسانی شد:

فونت فارسی
اضافه شدن تقویم فارسی
مخاطبین دوطرفه
اضافه شدن پروکسی های پر سرعت برای دور زدن فیلترینگ

برای امنیت بیشتر برنامه رزگرام Rosegram رو از فروشگاه گوگل پلی نصب کنید:
"https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram">https://play.google.com/store/apps/details?id=ml.rosegram
[فایل ۳۳.۵ مگابایت]

مشاهده مطلب در کانال


قسمت اول را بخوان
قسمت 14
سمت اتاقم که درش زیر پله ها باز میشه میرم و بازم تهدید می کنم:
-سعید چیزی نفهمه ها، بفهمه بیچاره می شم.
سعید سمت سرویس بهداشتی میره و منم کارتی که بابا شارژش می کنه رو با خودم بیرون میارم و روی کانتر جلوی آذر می ذارم. رمزش رو خودشون بلدند و با حرص به آذر هم اولتیماتوم میدم.
-شما دوتا دهنتون چفت باشه، کسی دیگه نمی دونه قضیه رو.
با خنده کارت رو برمی داره و درحالی که چشماش برق می زنه، لبخند تحویلم می ده:
-این سعید الکی کارت می گیره و خرج نمی کنه، این بار دست خودم باشه تهش رو درمیارم برات.
برام اهمیتی نداره و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم.
مانتوشلوار مشکی و شال سفید می پوشم و کتونی های سفیدم رو از جاکفشی اتاقم بیرون می کشم.
انتظار دارم پارسا دنبالم بیاد و گوشیم رو از کیف دیروزم درمیارم و به حالت گیجی به صفحه اش زل می زنم. مطئنم که چنین عکسی زمینه ی گوشیم نبوده و از اینکه پارسا تو گوشیم فضولی کرده باشه، عصبی میشم.
سریع رمز رو می زنم تا باز بشه و چیزی در ذهنم جرقه می زنه و زیر و بم گوشی رو چک می کنم. گوشی من نقره ای بود و این یکی سفیده و با رمز من هم باز نمی شه.
متحیر چکش می کنم و از حدسی که می زنم، پوووف می کشم. همین یک بدبختی رو کم داشتم. تلفنش زنگ می خوره و با حرص وصل می کنم.
-سلام خانم عصبانی. در جریانید که گوشی رو اشتباهی بردید؟
از این که این طوری باهام صمیمانه حرف می زنه، حرصم درمیاد و می غرم:
-خاموش کن گوشیم رو، پارسا زنگ نزنه. آدرس میدم بیار و گوشیت رو بگیر.
می خنده و هنوزم مثل گذشته سعی می کنه تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه و خنده هاش در این موقعیت بیشتراز هرچی آزار دهنده است.
-نه جانم، من بیکار نیستم که براتون گوشی بیارم، خودت جابه جا کردی، خودتم میاری.
-بخور آش، به همین خیال باش.
بلندتر می خنده، طوری که صداش گوشی رو می لرزونه و بازم طعنه بارم می کنه:
- چه زبونی داشتی و رو نمی کردی، خوب شد جدا شدیم در امان موندم.
با حرص تماس رو قطع می کنم و بی هوا رمزی که قدیم روی گوشیش داشت رو شماره گیری می کنم. گوشی همون گوشی نیست ولی رمز همونه! چهار رقم آخر شماره تلفن آن سال هایم.
در کمال تعجب با همون رمز باز میشه، نمی خوام به چیزی حول این موضوع فکر کنم و فورا براش پیغام می نویسم:
-اگه تماسی رو جواب بدی و برام دردسر درست کنی، راحتت نمی ذارم.
بلافاصله یه پیام خندان می فرسته و این یعنی هرغلطی دلش بخواد می کنه. امیر من که نامرد نبود، به هم اعتماد داشتیم و هنوز هم دارم ولی از فکر این که پارسا چیزی بفهمه و این رابطه ام هم از بین بره، اون وقت هیچی ازم جز یه دختر بد باقی نمی مونه که بابا پرتم می کنه جلوی یکی از طایفه های عرب دبی تا از طریق فامیل شدن، تجارتش رو گسترش بده.
دوباره پیامی می رسه و بازهم از خط خودمه و این یعنی امیر چیزی فرستاده.
پیام رو چک می کنم و از کلمه ی «نفسم» در اول متن ، نفسم می بره.
باقی متن رو که می خونم، متوجه میشم پیامی از پارساست که برام ارسال کرده و امیر هم مجدد برای من فرستادتش.
«نفسم، با مامان حرف زدم، امروز می تونی بری دیدنش، خودتون یه جوری باهم کنار بیاین دیگه.»
کلی هم استیکر بوس و آغوش فرستاده و از فکر این که همه ی این پیام رو امیر خونده باشه، نیشم تا بناگوش باز میشه.
حداقل حالیش میشه که آویزون پارسا نیستم و بیشتر از اون برام حرمت و احترام قائل می شه. حس سربازی که به میدون مین فرستاده می شه رو دارم و می دونم با رفتنم به خونه ی پارسا، و خنثی کردن مادرش، نیمی از راه رو رفتم.
تلفنم نیست و برای این که براش چه کادویی بگیرم، نمی تونم با پارسا م کنم. شیفت عصرم رو مرخصی می گیرم و وارد پاساژی نزدیک بیمارستان می شم و از فکری که به ذهنم می رسه، نیشم تا بناگوش باز میشه.

نوشته : یغما

ادامه دارد.
@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیستم همکاری در فروش- سامانه کسب درامد beautilife تور های آنتالیا دانستنی های قهوه-تاریخچه قهوه دانشجو معلم Misty اجاره آپارتمان مبله در تهران Rita وب سایت سید مرتضی موسوی تبار