قسمت اول را بخوان
قسمت 92
- باشه من اشتباه می کنم ولی بگو شقایق کجاست که در رو روی من و مادرت باز نکرد؟
دچار مخمصه شده بودم و راهی برای رهایی نمی دیدم.
- شقایق خونه است.
دست پشت صندلی ام گذاشت و خودش را کمی سمتم کشید و آرام زیر گوشم زمزمه کرد: هنوز هم نمی تونی به من دروغ بگی.
نفس کشیدن در هوایش را دوست داشتم و دم عمیقم نه از سر حرص بلکه خواسته ی قلبم بود.
- دروغ نگفتم بابا فقط خونه رو عوض کردم.
دستش را از پشتم برداشت و من احساس کردم یک قدم با دره ای عمیق فاصله دارم.
- پس عرفان همچین هم بی راه نمی گفته! چرا این قدر عجله ای و بی خبر؟
نام آن نارفیق که برده می شد اکسیژن جایش را به دی اکسید کربن داده و راه تنفسم بسته می گشت.
ماشین را کنار خیابان پارک کردم.
- اومده بود در خونه؟
شیشه ی ماشین را کمی پایین داد، برخورد هوای سرد به صورتم دست یاری سمت ریه هایم دراز کرد و سد راه نفسم در هم شکست.
- آره، می گفت حتماً بلایی سر شقایق آوردی که پیداش نیست راستش ما هم ترسیدیم و رفتیم خونه تون ولی دست خالی برگشتیم.
کف دستم را روی فرمان کوبیدم و با خود عهد کردم عرفان را سر جایش بنشانم.
پی به بی قراریم برد که دست روی پایم نهاد.
- آروم باش پسر، چیزی نشده که؟
دیگر چه می خواست شود؟ کم مانده طبل رسوایی ام را در جهان بنوازد.
دست میان موهایم کشیدم.
- دیگه چی می خواست بشه پدر من؟ بیش تر از این که شما رو نسبت به من بی اعتماد کرده و باعث شده تا پشت در خونه مون برید؟
موهایم فریاد درد سر داده بودند ولی من برای آرام شدن راهی جز کشیدنشان نداشتم.
دستم را گرفت و مجبورم کرد سمتش برگردم.
- ما بهت بی اعتماد نیستیم پسر خوب، فقط رفته بودیم رفع دلتنگی کنیم که خب هنوز هم دیر نشده، سر راه مادرت رو سوار کن با هم بریم تا بهت ثابت شه.
آه کشیدم و پر گلایه معبودم را مخاطب قرار دادم و بیش خود زمزمه کردم:«خداوندا فرجه ای قائل شو قبل از آن که در امتحان های پی در پی ات مشروط شوم.»
مانده بودم چه بگویم و چگونه بهانه بتراشم که هم ناراحت نشوند، هم شکی به ذهنشان نفوذ نکند که آوای پدرم من را از دست معادلات چند مجهولی ام نجات داد.
- چرا معطلی؟ راه بیفت که مادرت حاضره.
بی میل استارت زدم و خود را به دست تقدیر سپردم.
تمام طول مسیر واکنش های ممکن مادر و پدرم را بالا و پایین کرده ولی به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم.
پیاده شدم ودر پارکینگ را باز کردم و بی توجه به حرف هایشان ماشین را انتهای حیاط پارک نمودم.
خواستم از ماشین خارج شوم که صدای مادرم مانع شد.
- ماهان چرا هر چه قدر گفتم یه جا وایستا، نگه نداشتی یه شیرینی یا شکلات بگیریم؟
ذهنم آشفته و تارهای عصبی ام در هم تنیده بودند.
- خونه نخریدم که مادر من، نیازی به این چیزها نیست.
دلخور پیاده شدند و من بعد از چند نفس عمیق به جمع دونفره شان پیوستم و جلوتر از آنان سمت ساختمان راه افتادم.
مانده بودم به کدام طبقه باید راهنمایی شان کنم که صدای چاوجوان نگاهم را سمت پله ها کشید.
- سلام، خسته نباشی.
بلندی موهای خرمایی اش نگاهم را قفل زیبایی مجذوب کننده اش کرد و من برای چند ثانیه والدینم را از خاطر بردم ولی طولی نکشید که صدای پدرم نجات بخشم شد.
- پسرم مهمون دارید؟
قبل از آن که بتوانم واکنشی نشان دهم، چاوجوان از پله ها پایین آمد و به طرفشان رفت.
- سلام، خیلی خوش اومدید.
هر دو متعجب با او خوش و بش کردند و نگاه سوالی شان را به من دوختند ولی من از بیان کلمات قاصر بودم.
صبر فرشته ی مهربانم سر آمد و پرسید: ماهان جان خانم رو معرفی نمی کنی؟ شقایق کجاست؟

نوشته : زهرا حشم فیروز

ادامه دارد

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان تسویه حساب (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Michelle کارشناسی ارشد حقوق خصوصی گلستان راهنمای خرید کالا و سرویس های مختلف hoshmanddoor Data Science آموزش علم رگرسیون، داده کاوی، اقتصاد سنجی و علوم داده Drew فروشگاه اینترنتی لوازم خودرو MODE داستان های بیتا