قسمت اول را بخوان
قسمت 14
سمت اتاقم که درش زیر پله ها باز میشه میرم و بازم تهدید می کنم:
-سعید چیزی نفهمه ها، بفهمه بیچاره می شم.
سعید سمت سرویس بهداشتی میره و منم کارتی که بابا شارژش می کنه رو با خودم بیرون میارم و روی کانتر جلوی آذر می ذارم. رمزش رو خودشون بلدند و با حرص به آذر هم اولتیماتوم میدم.
-شما دوتا دهنتون چفت باشه، کسی دیگه نمی دونه قضیه رو.
با خنده کارت رو برمی داره و درحالی که چشماش برق می زنه، لبخند تحویلم می ده:
-این سعید الکی کارت می گیره و خرج نمی کنه، این بار دست خودم باشه تهش رو درمیارم برات.
برام اهمیتی نداره و برای حاضر شدن به اتاق برمی گردم.
مانتوشلوار مشکی و شال سفید می پوشم و کتونی های سفیدم رو از جاکفشی اتاقم بیرون می کشم.
انتظار دارم پارسا دنبالم بیاد و گوشیم رو از کیف دیروزم درمیارم و به حالت گیجی به صفحه اش زل می زنم. مطئنم که چنین عکسی زمینه ی گوشیم نبوده و از اینکه پارسا تو گوشیم فضولی کرده باشه، عصبی میشم.
سریع رمز رو می زنم تا باز بشه و چیزی در ذهنم جرقه می زنه و زیر و بم گوشی رو چک می کنم. گوشی من نقره ای بود و این یکی سفیده و با رمز من هم باز نمی شه.
متحیر چکش می کنم و از حدسی که می زنم، پوووف می کشم. همین یک بدبختی رو کم داشتم. تلفنش زنگ می خوره و با حرص وصل می کنم.
-سلام خانم عصبانی. در جریانید که گوشی رو اشتباهی بردید؟
از این که این طوری باهام صمیمانه حرف می زنه، حرصم درمیاد و می غرم:
-خاموش کن گوشیم رو، پارسا زنگ نزنه. آدرس میدم بیار و گوشیت رو بگیر.
می خنده و هنوزم مثل گذشته سعی می کنه تا حرف خودش رو به کرسی بنشونه و خنده هاش در این موقعیت بیشتراز هرچی آزار دهنده است.
-نه جانم، من بیکار نیستم که براتون گوشی بیارم، خودت جابه جا کردی، خودتم میاری.
-بخور آش، به همین خیال باش.
بلندتر می خنده، طوری که صداش گوشی رو می لرزونه و بازم طعنه بارم می کنه:
- چه زبونی داشتی و رو نمی کردی، خوب شد جدا شدیم در امان موندم.
با حرص تماس رو قطع می کنم و بی هوا رمزی که قدیم روی گوشیش داشت رو شماره گیری می کنم. گوشی همون گوشی نیست ولی رمز همونه! چهار رقم آخر شماره تلفن آن سال هایم.
در کمال تعجب با همون رمز باز میشه، نمی خوام به چیزی حول این موضوع فکر کنم و فورا براش پیغام می نویسم:
-اگه تماسی رو جواب بدی و برام دردسر درست کنی، راحتت نمی ذارم.
بلافاصله یه پیام خندان می فرسته و این یعنی هرغلطی دلش بخواد می کنه. امیر من که نامرد نبود، به هم اعتماد داشتیم و هنوز هم دارم ولی از فکر این که پارسا چیزی بفهمه و این رابطه ام هم از بین بره، اون وقت هیچی ازم جز یه دختر بد باقی نمی مونه که بابا پرتم می کنه جلوی یکی از طایفه های عرب دبی تا از طریق فامیل شدن، تجارتش رو گسترش بده.
دوباره پیامی می رسه و بازهم از خط خودمه و این یعنی امیر چیزی فرستاده.
پیام رو چک می کنم و از کلمه ی «نفسم» در اول متن ، نفسم می بره.
باقی متن رو که می خونم، متوجه میشم پیامی از پارساست که برام ارسال کرده و امیر هم مجدد برای من فرستادتش.
«نفسم، با مامان حرف زدم، امروز می تونی بری دیدنش، خودتون یه جوری باهم کنار بیاین دیگه.»
کلی هم استیکر بوس و آغوش فرستاده و از فکر این که همه ی این پیام رو امیر خونده باشه، نیشم تا بناگوش باز میشه.
حداقل حالیش میشه که آویزون پارسا نیستم و بیشتر از اون برام حرمت و احترام قائل می شه. حس سربازی که به میدون مین فرستاده می شه رو دارم و می دونم با رفتنم به خونه ی پارسا، و خنثی کردن مادرش، نیمی از راه رو رفتم.
تلفنم نیست و برای این که براش چه کادویی بگیرم، نمی تونم با پارسا م کنم. شیفت عصرم رو مرخصی می گیرم و وارد پاساژی نزدیک بیمارستان می شم و از فکری که به ذهنم می رسه، نیشم تا بناگوش باز میشه.

نوشته : یغما

ادامه دارد.
@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان دختر بد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

انواع پکینگ لاستیکی Frankie backlinkna سایت علم دونــی شرکت بین المللی اورانوس نگاهی به تاریخ سینما آرایه هنری مسیر عرش خدا