قسمت اول را بخوان
قسمت 62
خورشید در پشت کوه در حال فرو رفتن بود و ترس بر من چیره شده بود. آسمان لایه لایه بود و هر لایه ای از آن یک رنگ بود، زرد، نارنجی،خاکستری، سفید و سیاه لحظه ای احساس کردم آسمان هم مثل من که فکر می کردم راهم را گم کرده ام شب و روز بودنش را گم کرده.
اصلا دلم نمی خواست آخرین انوارهای نورانی که نشانی از خورشید بود هم پشت کوه پنهان شوند و تاریکی همه جا را بگیرد.
چشم هایم را به جلو دوختم و با پایم محکم به پهلوهای اسب ضربه زدم تا زودتر برسم. به اطرافم نگاه نمی کردم تا ترس بر من غالب نشود.

وقتی مقبره کوچک امامزاده را میان تاریکی و روشنی هوا دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به در امامزاده رسیدم و به پیش پیرمرد متولی که لب حوض کوچکی که آب آن از چشمه ی کوه به پایین می ریخت و توسط یک جوی کوچک به حوضچه هدایت شده بود، نشسته بود، رفتم.
- سلام سید خسته نباشی.
سید در حالی که کلاه پشمی اش را از سر بر می داشت تا مسح سرش را بکشد جواب داد:
- سلام دخترم مانده نباشی.
- سید کربلایی کریم اینجاست؟
پیرمرد با تعجب به من نگاهی انداخت
- تو کی هستی؟
- من عروس اش هستم.
پیرمرد ابرویی بالا انداخت و به سمت امامزاده اشاره کرد
- پس چرا اینقدر دیر میاید؟ این پیرمرد که چشمش به جاده سفید شد.
لب حوض نشستم و مشت هایم را از آب زلال چشمه که عکس ماه در آن افتاده بود و آرام آرام میان حوضچه تکان می خورد پر کردم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب کارشکنی کردند.
پیرمرد که هنوز نمی دانست من تنها آمده ام اطراف را جستجو کرد و گفت:
- حالا با کی اومدی؟ پس مردت کو؟
- تنها اومدم.
دختر چطور جرات کردی تنها به جاده بیفتی؟!
از کنار حوض بلند شدم و جواب دادم:
- مجبور شدم کربلایی کجاست؟
داخل امامزاداه دل آشوب منتظره. از صبح تا حالا روی،یک تخته سنگ نشسته و به جاده چشم دوخته بود. دیگر نا امید شده بود که به داخل امامزاده رفت.
به سمت امامزاده رفتم، گالیش هایم را درآوردم و به داخل رفتم بوی گلاب یکباره به جانم نشست.
کربلایی مشغول نماز خواندن بود. به سمت مقبره کوچک امامزاده رفتم و مشغول زیارت دور مقبره شدم.
کربلایی نمازش را خواند و متوجه من شد او هم مثل سید چشم می گرداند تا کسی دیگر را ببیند.
- بابا جان تو اینجا چه می کنی؟ با نصیر آمدی؟
جلو رفتم و سلام دادم و نامه را به سمت کربلایی گرفتم و گفتم:
- نامه را مهرو موم کردم و آوردم!
- خدا خیرت دهد باباجان! پس نصیرکجاست؟
نفس عمیقی از سر آسودگی رساندن نامه کشیدم و جواب دادم:
- نوچه های ارباب، جهانگیر و نصیر را از ده بیرون فرستادند، تا اگر نامه ای دادید به موقع به دستشون نرسه. برای همین هم من مجبور شدم که خودم راهی بشم تا نامه را به دستتون برسونم.
کربلایی اخمی کرد و ادامه داد:
- کار خطرناکی کردی!
کربلایی به سمت، سید رفت که تازه وارد امامزاده شده بود رفت و گفت:
- این دختر، عروسم است. امشب، به تو می سپارمش. فردا هم کسی را با او راهی کن تا او را به ده برساند.
پیرمرد دست به روی چشمش گذاشت و گفت:
- چشم کربلایی خیالت راحت باشه و الان هم
بهتره تا دیر نشده راه بیفتی که تا خوده صبح باید به جاده باشی.
کربلایی سوار اسبی که سید برای او تهیه کرده بود، شد و گفت:
باید تا صبح خودم را به مرکز عدلیه برسونم وقت تنگه و نمی تونم معطل کنم و اگرنه تمام زحماتمان بر باد می رود.
قبل از رفتن کربلایی سر اسب را به طرفم برگرداند و گفت از همان بچگی جسور و بی باک بودنت را دوست داشتم احسنت بر تو، دختر، باریک الله. کار بزرگی کردی باباجان
اگرچه تمام مدتی که به اینجا می آمدم از ترس به خود می لرزیدم، اما خوشحال بودم که توانسته بودم خودم را به خودم ثابت کنم که من ضعیف و ترسو نیستم و شاید جسور بودن و به مشکلات حمله ور شدنم از همان اتفاق شروع شد. اینکه به خودم ثابت کردم از پس هرکاری که می خواهم انجام دهم، بر می آیم.

نویسنده : زهرا لاچینانی

ادامه دارد.

@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان ماهرخ (کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تربیت کودکان نادر دانلود مقالات و کتاب هاي دامپزشکي مرکز توسعه رادین انجام پروژه هایdatabase Brad خلاقیت و نوآوری در پیش دبستانی Gamer کسب و کار اینترنتی دیجی بیسیم - خرید بیسیم موتورلا