قسمت اول را بخوان
قسمت 126
این را می گوید و به سمت بخش می رود. روی صندلی می نشینم و بعد از چک کردن پرونده ها به فکر فرو می روم. چقدر سخت بود که بپذیرم و باز شاغل بشوم. ولی اکنون به این نتیجه رسیده ام که من به بیمارها نیاز دارم نه آنها به من.
کار من مساوی است با ساختن خودم.
به اتاق بیمارها می روم و بعد از رسیدگی برای استراحت به اتاق بر می گردم.
روی تخت دراز می کشم.
در اتاق باز می شود و مژگان با عجله و اشتیاق وارد می شود.
ـ مژگان برو پایین مدیریت بیمارستان کارت داره.
نمی دانم چرا ترس بر جانم غلبه می کند.
ـ چیکارم داره؟
سرش را تکان می دهد و نفس ن می گوید:
ـ نمی دونم الان بهم گفتن که به تو بگم.
با همان رنگ پریده پله ها را پایین می روم.
به سمت مدیریت بیمارستان می روم با همان اضطراب و دلواپسی که داشتم. صدای مردی مرا میخکوب می کند و این شگفت زدگی حقم بود.
سرم را به عقب می چرخانم و محو صدایش می شوم. هنوز آرام بخش روح و روانم است.
ـ علی تو کی برگشتی؟
دهانم نیمه باز است سلول هایم به رقص و پای کوبی مشغول می شوند.
ـ دیروز برگشتم. درست وقتی که دیگه نمی تونستم اون روستا بمونم. درست همون موقع که دیگه دلم برای تهران و هوای آلوده و سازه هاش تنگ شده بود. درست همون موقعی که دیگه روح و روانم اونجا نبود برای اون منطقه پزشک فرستادن.
دهانم خشک است. گونه هایم داغ و خون در رگ هایم خروشان است.
ـ الان تو منو غافلگیر کردی یا کار مژگان.
شانه هایش را بالا می برد.
ـ من فقط به مژگان گفتم صدات بزنه تا ببینمت. با اینکه شمارتو داشتم ولی می خواستم بدون هیج واسطه ای صداتو بشنوم.
خنده ای می زنم.
ـ امان از دست مژگان بهم گفت که مدیریت بیمارستان کارم داره. ولی قبلش بهم گفت که خبر خوبی داره. اون می دونست برگشتی؟

ـ آره دو ساعتی هست بیمارستانم. مژگان خانم اولین کسی بود که منو دید. حتما می خواست بگه که من برگشتم. هر چند که خبر خوبی نبود.
چشمکی می زنم.
ـ اتفاقا خیلی خوشحال شدم. باورم نمی شد الان اینجا ببینمت.
چند قدمی نزدیکش می شوم. لبخندی بر روی لب می نشانم.
ـ دیگه بر نمی گردی اردبیل؟ اینجا می مونی؟
عینکش را از چشمانش دور می کند. و با اعتماد به نفس کامل می گوید.
ـ فعلا بیمارستان کار می کنم تا دوباره دلیلی واسه برگشت به اردبیل داشته باشم. فعلا آب و هوای اردبیل برام سنگینه. نمی دونم چرا این دود و آلودگی برام خوشاینده.
مکثی می کند.
ـ راستی ماهان خوبه؟ دادگاهتون چی شد؟
نفسم را از ته دل به بیرون پرت می کنم.
ـ دادگاه حق ماهان رو داد. حق منم داد. مادر کامران هم ارثی که از کامران بهش می رسید به ماهان بخشید. تو این شش ماه هم ماهی یک بار میاد تهران و نوه شو می بینه. خیلی دوسش داره علی خیلی دوسش داره.
ـ فردا ساعت ده صبح بیارش پارک ساعی تا ببینمش. هم با خودت حرف دارم هم دوست دارم پسرتو ببینم.
می خندم و دندان های صدفی ام نمایان می شود.
ـ باشه علی حتما حتما.
ـ بریم محوطه ی بیمارستان قدم بزنیم؟
سرم را تکان می دهم و باشه ایی می گویم.
به محوطه ی بیمارستان می رویم. هوا خنک پاییزی و دلچسب بود.
ـ هنوز داروهات مصرف می کنی؟
جا می خورم. چقدر حواسش جمع من است.ِ
ـ گاهی که دلتنگ کامران می شم. گاهی که حس خفگی می کنم آره می خورم.
می ایستد. سرش را به سمت من می چرخاند. قد متوسطی داشت و تفاوت قدی ما کم بود.
ـ دیگه نخور فریماه بندازشون دور. بهترین دارو برای تو باور زندگیتهِ اینکه باور کنی برای زندگی کردن خلق شدی نه عذاب کشیدن. مقصد همه ی ما مرگ هست باید زندگی را در حد لیاقتش ببینیم نه بیشتر.

نوشته : زینب رضایی

ادامه دارد.
@peyk_dastan

♻️
♻️♻️

❤️دانلود کامل رمان باران میبارد(کلیک کنید)❤️

مشاهده مطلب در کانال


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : مژگان ,بیمارستان ,خیلی ,حتما ,ماهان ,کامران ,مدیریت بیمارستان ,باران میبارد ,رمان باران ,خیلی دوسش ,درست همون ,رمان باران میبارد
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

استارتاپ های آموزشی دکتر پیمان سلامتی بیمه عمر و آتیه fgartdarman برنده چت آيناز|آيناز چت,چت ايناز|چت روم شیشه اتومبیل هاشم در شیراز دانلود روزانه | دانلود فیلم و سریال مجاز دانلود فیلم